گفتی: "دنیا ارزششو نداره. بیا دستاتو بده به من دوتایی بدوییم تو این بیشه زار قشنگ"
گفتم: "اگه اونقدر بی ارزشه پس چرا انقدر داری برای لذت بردن ازش تلاش میکنی؟"
گفتی: "چون میخوام بوی این بیشه زار رو حس کنم"
گفتم: " بیشه زار تنم رو؟"
گفتی: "نو بیشه زار منی"
گفتم: "پس منم بی ارزشم؟"
گفتی: "چته چرا انقدر داغونی؟ چرا همش سوال میپرسی؟"
گفتم: "شک دارم"
گفتی: " به چی؟"
گفتم: "حالا نوبت تو شد؟"
گفتی: "میخوام برای آخرین بار دستمو بکشم روی گندمای بیشه زار..."
گفتم: "دیگه خشک شده. کویری بیش نیست"
گفتی: "برای من بیشه زاره برای من زیبایی داره. شاید دیگه هیچوقت نتونم دوباره به این دنیا برگردم"
گفتم: "وقتی ارزش نداره چرا دوباره برگردی؟"
گفتی.... نه... دیگه چیزی نگفتی... خاموش شدی... چند وقته ازون اشکات داره میگذره؟... هنوزم بارون میاد انگار داری گریه میکنی... تو هم که مثه من خشک شدی...